بلاگ

فروش مستغلات در شاد آباد یا پنت هوس در زعفرانیه؟!

 

یه زمانی در شغل املاک شد که خیلی انگیزه و اشتیاق برای رشد داشتم و به هر دری میزدم برای پیشرفت. با هرکس که موفق بود حرف میزدم و ازش میخواستم که راهنماییم کنه. با مدیران املاک های بزرگ تهران دیدار میکردم و خواهش میکردم که توصیه هایی به من داشته باشند تا بیشتر رشد کنم و البته سریع تر.

در آن زمان یک دوست صمیمی هم داشتم که اکثر زمان هامون باهم میگذشت. هر دوتامون دانشگاه رو تمام کرده بودیم . هر دوتامون اومده بودیم توی املاک و هر دوتامون میخواستیم وزنه ای و قطبی در شغل املاک بشویم. همون دوستم که خاطره شب های قلیان کشیدن در فرحزاد رو براتون تعریف کردم.

به لطف خدا توی املاک بزرگی که بودیم چندتا رکورد تونستیم بزنیم و خودمون پیش خودمون فکر کردیم خیلی شاخ و گنده هستیم از این رو من که گفتم سقف ستارخان برام کوتاهه و میروم فرشته کار میکنم و اون هم مدیریت یک املاک در شادآباد ( بازار آهن ) رو قبول کرد.

چند وقت گذشت و من در این زمان ها هیچ املاکی کار نمیکردم فقط در زعفرانیه و فرشته به املاک های مختلف سر میزدم و شرایط و محیط و مدیر معاملات شان را بررسی میکردم و در سررسیدم می نوشتم و بهشون نمره میدادم.

یه روز اون دوستم را دیدم و از شرایط کار پرسیدم ٬ از ترفندها و روش هایی در معاملات و جلسات صحبت کرد که بسیار متعجب شده بودم . خیلی خوشم اومده بود احساس میکردم خیلی جای کار داره و بی نهایت امکان برای رشد و پیشرفت هست.

خودم را تصور میکردم که کلی از اون مهارتها و ترفندها رو یاد گرفتم و معاملات در سطح استان و کشور انجام میدهم.

در آن زمان توی زعفرانیه یک املاک بسیار بسیار بزرگ با تجهیزات خیره کننده شروع به کار کرده بود که تقریبا تمام مدیران و سرپرستان املاک به نام منطقه رو جذب کرده بود. اغراق نکردم اگر بگویم هزار میلیارد تومان پشت اون املاک سرمایه و پول بود.

تعریف مشاور املاک را میخواستند در منطقه یک تهران تغییر بدهند و واقعا هم تغییر دادند. آقا خلاصه ما رفتیم اونجا و مصاحبه کردیم برای استخدام ٬ توی ذهنم میگفتم الان فرش قرمز می اندازند جلوم و با گل و شیرینی و قربانی کردن گوسفند بهم خوش آمد میگویند.

بعد از مصاحبه ٬ مدیر رنج طبقه چهارم شرقی بهم کاغذی رو داد که از مدیر کل املاک جناب سرهنگ گرفته بودم. روی کاغذ چیزی رو نوشت و داد بهم و باهام خداحافظی کرد. رفتم پیش جناب سرهنگ و گفتم درخدمت تان هستم.

گفت باهام بیا گفتم کجا؟!

گفت اون مدیر تو رو نپذیرفته بیا بریم طبقه سوم شرقی ببینم مدیر اونجا قبولت میکنه ؟!

قبل از اینکه به مدیر طبقه سوم شرقی برسیم در دلم به این نتیجه رسیده بودم که هیچی نیستم و هیچی هم بلد نیستم. به خدا التماس میکردم که خدایا این یکی قبولم کنه و گرنه یکی یکی طبقه ها را باید بریم پایین و من طبقه اول غربی کار نمیکنم خدا!!!

خدا را صد هزار مرتبه شکر که اون مدیر من رو پذیرفت و خیلی چیزها هم اونجا آموختم و اولین نکته ای که یاد گرفتم این بود که هیچی نیستم!!!

یا علیالهی روزی تون هزار برابر شه

در تلگرام

کانال مارو دنبال کنید!

در آپارات

ما را دنبال کنید!

در اینستاگرام

صفحه مارو دنبال کنید!

در یوتیوب

کانال مارو دنبال کنید!

دیدگاهتان را بنویسید